-
آنکس ! ...
چهارشنبه 22 بهمنماه سال 1382 15:02
آنکس که مرا طلب کند مییابد آنکس که مرا یافت میشناسد آنکس که مرا شناخت دوستم میدارد آنکس که دوستم داشت به من عشق میورزد آنکس که به من عشق ورزید من نیز به او عشق میورزم آنکس که به او عشق ورزیدم میکشم او را و آنکس را که من بکشم خونبهایش بر من واجب است و آنکس که خونبهایش بر من واجب است... پس من خودم خونبهایش...
-
آبی کوچک عشق ! ...
شنبه 18 بهمنماه سال 1382 19:47
در آئینه وجود او چهره خـود را میبینم. رنگ یاقـوت و ژرفـای آب رنگ آسمان و سکوت رنگ رویا رنگ اشک تـو بر کاغذ رنگ عشق، آبیست و من همه چیز را به رنگ آبی میخواهم!...
-
زمستان ! ...
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 14:06
هوا دلگیر، درها بسته سرها در گریبان، دستها پنهان نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگین درختان اسکلتهای بلور آجین زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه غبارآلوده مهر و ماه زمستان است!...
-
شب هم آهنگی ! ...
سهشنبه 2 دیماه سال 1382 12:14
بی اشک ، چشمان تو نا تمام است و نمناکی جنگل نارساست . دستانت را میگشایی، گره تاریکی میگشاید . لبخند می زنی، رشته رمز میلرزد . می نگری ، رسایی چهره ات حیران میکند . دروازه ابدیت باز است ، آفتا بی شویم . چشمان را بسپاریم که مهتاب آشنایی فرود آمد . در خواب درختان نوشیده شویم که شکوه روییدن در ما میگذرد . باد...
-
تولدی دیگر ! ...
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1382 19:45
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد، و در این حسیست که من آنرا در ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت . من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نیلبک چوبین می نوازد آرام آرام ... پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه از یک بوسه...
-
کویر ! ...
جمعه 14 آذرماه سال 1382 14:45
آنچه در کویر زیبا میروید خیال است! این تنها درختیست که در کویر خوب زندگی میکند. میبالد و گل میافشاند، و گلهای خیال! گلهایی همچون قاصدک، آبی و سبز و کبود و عسلی ، هر یک به رنگ آفریدگارش، به رنگ انسان خیالپرداز و نیز به رنگ آنچه که قاصدک بهسویش پر میکشد و بهرویش مینشیند. کویر انتهای زمین است؛ پایان سرزمین...
-
هم سطر ، هم سپید ! ...
پنجشنبه 6 آذرماه سال 1382 13:45
صبح است گنجشک محض میخواند. حسی شبیه غربت اشیا از روی پلک میگذرد. بین درخت و ثانیه سبز تکرار لاجورد با حسرت کلام میآمیزد. اما ای حرمت سپیدی کاغذ! نبض حروف ما در غیبت مرکب مشاق میزدند. در ذهن حال ، جاذبهی شکل از دست میرود. باید کتاب را بست . باید بلند شد در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه کرد، ابهام را شنید. باید...
-
با تو بودن ! ...
جمعه 30 آبانماه سال 1382 15:21
غـــم شیرین دوری بــر مـن آمــوخـت سخن گفتن، غزل خواندن، سرودن مـن و شبهـای غـربت تـا سحرگـاه چـو شمعــی گـریه کـردن، نــاغنودن چـه خـوش باشد غـم دل با تو گفتن وزان خـوشتر امـید بـا تـو بــــــودن !...
-
دیده بگشا ! ...
جمعه 23 آبانماه سال 1382 12:49
دیده بگـشـا رنـج انسـان بین و سیل اشک آه کـبـر پستــان بین و جـام جهل و فـرجـام گنـاه دیده بگشا بر ستم، در این فریبستان، علی شمع شبهــای دژم، مـاه غـریبستـان ، علی دیده بگشا نقش انسـان مـاند بـا جامـی تهی سوخت لاله مُرد لیلی خشک شد سرو سهی زاگهـی مـان جهل مـاند و جهل مـاند از آگهـی دیده بگشا ای صنم ای ساقی مستان، علی...
-
غزل ! ...
جمعه 16 آبانماه سال 1382 19:16
وقتی غزل مساحت گریه را مشق میکند من تبعیدی ترانهها میشوم دفترم کجاست؟ ای گردباد وزیده از سمت کاسه چشم اختران میخواهم آواز فرشتگان را به سرود بنویسم تا مگر بارانی باشم بر منظره مقابر گوش کن دارد باران میبارد باران به خاطر گریههای ما میبارد!...
-
بهترین بهترین من ! ...
جمعه 9 آبانماه سال 1382 10:19
زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود! با بنفشهها نشستهام، سالهای سال، صبحهای زود. مخمل نگاه این بنفشهها، می برد مرا سبکتر از نسیم، از بنفشه زار باغچه، تا بنفشه زار چشم تو - که رسته در کنار هم - در بنفشه زار چشم تو من ز بهترین بهشتها گذشتهام من به بهترین بهارها رسیدهام . ای جدایی تو بهترین بهانهی گریستن! بی تو...
-
تورا دوست میدارم ! ...
جمعه 2 آبانماه سال 1382 16:41
تورا که دشنه در رگِ خوابهایم میچرخانی و دهان ناگشوده زخمهایم را میخندانی تورا دوست میدارم باور کن! هر شب که موسیقی منتشر ماه از حوالی دریا باز میآید و در حوصلهی حوض خانهمان خیمه میگشاید من برمیخیزم و برگِ برگِ آوازهایم را در باد میریزم اما، همیشه به همین سادگیها نیست دیشب که تو از کنار خوابهای پر خسوف من...
-
عکس تو ! ...
دوشنبه 28 مهرماه سال 1382 13:28
" بی تو هر لحظه ملالیست مرا هـر نفس زحمت سالیست مرا بـا هـمـه رنج تـوانسوز فـراق بـاز بـا عـکس تــو حالیست مرا "
-
شب تنهایی خوب ! ...
پنجشنبه 24 مهرماه سال 1382 00:20
گوش کن، دورترین مرغ جهان میخواند. شب سلیس است، و یکدست، و باز. شمعدانیها و صدادارترین شاخهی فصل، ماه را میشنوند. گوش کن، جاده صدا میزند از دور قدمهای ترا. چشم تو زینت تاریکی نیست. پلکها را بتکان، کفش به پا کن و بیا. و بیا تا جایی که پر ماه به تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو و مزامیر شب اندام تو را،...
-
برخیز ! ...
یکشنبه 20 مهرماه سال 1382 13:28
بـــرخـیز کــه از غـیر، تـو را دادرسـی نیست گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست آزادی و پــــرواز از آن خــــاک بــــه این خــــاک جـز رنـج سفـر از قـفسی تـا قـفسی نیست این قـــافـله، از قـــافلـه ســــالار خـراب اسـت اینـجـا خـبـــر از پـیشـرو و بـازپــســی نیست تــا آینـه رفــتــم کــه بـگـیرم خــبــر از خـویش دیدم...
-
چشم من ! ...
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1382 00:23
چـشـم من بـیا مـنـو یاری بـکـن گونههام خشکیده شد کاری بکن غیر گریه مگه کاری میشه کرد کـاری از مـا نـمییاد، زاری بـکن اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد هر چی دریا رو زمین داره خدا بــا تــمــوم ابـرای آسـمــونــا کاشکی میداد همه رو به چشم من تا چشام به حال من گریه کنن اون که رفته دیگه هیچ...
-
می توانی ؟! ...
دوشنبه 14 مهرماه سال 1382 13:05
میتوانی توفان را در دست نگه داری میتوانی گردباد را به کاسه چشم بگذاری میتوانی غبار نشسته بر شانهی ماه را بتکانی و باز میتوانی ابـر را از شقیقههـای شعـر بستُری اینها همه درست، اما به شرط آنکه از خود بگذری و بـه دوسـت داشـتـن دیگـران شاعر شوی! به دلها نگاه کن «شکستهی شکسته نتوان گفت اما یقین دارم که دلها ترک...
-
بخشش بهار ! ...
سهشنبه 8 مهرماه سال 1382 13:53
می شنوی؟! نه، صدای تیشه نیست. در بیستون خاک، فریاد خش خش برگ است که در قهقهه باد سرگیجه گرفته است. آن هنگام که آسمان را زرد می بینم و زمین را آبی ساده میشود فهمید سفر پایان رسیدن نیست، آغاز رفتن نیست، و بهار تنها مسافریست که رویای سبزش را به خاک میبخشد!...
-
عطر حضور شما ! ...
سهشنبه 1 مهرماه سال 1382 01:21
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنـیا بـرای از تـو نـوشـتـن مـــرا کم است اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست من از تــو مینویسم و این کیمیا کم است سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست در شـعر من حـقـیقـت یک ماجرا کم است تـا این غـزل شبـیه غـزلهای مـن شـود چـیزی شبـیه عـطر حـضور شما کم است گـاهی تـورا کنار خود احساس...
-
نشانی ! ...
پنجشنبه 27 شهریورماه سال 1382 17:00
کاش هنوز کودک بودیم!... مگر همین دیروز کودکی من نبود که روبه روی کومهای از تنهایی تو مینشستم و تو قصههای سفرنامه سندباد را تعریف میکردی؟ مگر همین دیروز کودکی من نبود که در دستانِ خاطراتِ تو نامه نویسی کردم؟ نشانی! آنکه بهار ناظم بود و من کلاس اول باران بودم یادت هست در جشن تولد پائیز با کودک باد آشنا شدیم و قول...
-
کوچه ! ...
دوشنبه 24 شهریورماه سال 1382 13:50
بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی...
-
ای همیشه خوب ! ...
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1382 00:41
میدانم در برابر بزرگی روح تو چیزی در خور ندارم، میدانم این واژههای آشفته حرفی برای گفتن ندارند٬ اکنون ترا ای بزرگ٬ ای بی همتا، با تمام عظمتت در قلب کوچک خود مییابم. باشد که به جبران نیکیهایت و به پاس خوبیهایت همیشه تورا عزیز بدارم، مهربانم، پدرم . " تو ، با نوشخند مهر، با واژه محبت، فرسوده جان محتضرم را ز...
-
زندگی ! ...
شنبه 15 شهریورماه سال 1382 13:52
وقتیکه خوشبختی را میپذیری رنــج را نـیز پـــــذیرا میشوی هـشـیاری را کـه بـر میگزینی گاه گیج و مغشوش میشوی بـر دیگران کـه غالب میشوی مـغـلـوب آنـــان نـیز میشوی هر قدمی که به جلو برمیداری قدمی دیگر را پشتِ سر میگذاری تو! تو که طلوع خورشید را میپذیری چگونه از غروب آن گریزی خواهی داشت؟ عشق را که میپذیری...
-
خدایا ! ...
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1382 01:03
برای قفس سازان خدایا هزار قفس عطا کن تا به فهم تنهایی سیاه برسند دریابند تحمل تنهایی را اندوه را انزوای تلخ را... و آن آدمیانی که پرنده را در قفس حبس میکنند آنان را به شکل پرندهیی زیبا بدل کن پرنده ئی در هزار توی هزار قفس تا به جان دریابند آزادی را زندگی را...
-
خورشید بی کسوف ! ...
سهشنبه 28 مردادماه سال 1382 13:06
در عصر چشمهای تماشایی با هیأ ت غریب درختان بید در وزش باد تصویری از تمامت تنهایی بانو بلند بالا با قامتی بلند تر از ابتدای تابستان با گیسوانش افشان در دست بادها ان یار خورشید بی کسوف زمین بود و سرو قامتش بی هیچ شک و شبه و تردید در چشم من یگانه ترین بود باری بلند بانو با چشم جاودانه خود در نگاه من چونان که افتاب جهان،...
-
مسبب ! ...
جمعه 24 مردادماه سال 1382 01:38
الهی به مستانِ جام شهود به عـقل آفـرینـانِ بـزم وجـود به آنان کـه بیباده مست آمدند ننوشیده میای، می پرست آمدند به ساغـرکشانِ شـراب ازل به میخوارگانِ می لم یزل به عــشـقـی که شـد از ازل آشـکـار به حُسنی که شد عشق را پردهدار دلم مجمـر آتش تور کن گلم ساغر آب انگور کن شرار عمر فانیام من طلوع ِ جاودان تویی تـو نـشـانِ...
-
هستی ؟! ...
دوشنبه 20 مردادماه سال 1382 15:15
هر گاه پنجره را میگشایم، تا اوج باران میروم، و نگاهم که میخواهد تمام روشنی باران را در وجودم سرریز کند. ظهری بدون آفتاب روشن٬ سپید٬ و خدایی که جلوهاش در تمام هستی است. و من که میخواهم باران تمام روحم را، جسمم را، قلبم را٬ با خود بشوید. و کتابی که نخوانده مانده، و وقتی که میگذرد با من بی من وقتی که با خود تنها...
-
تنها ! ...
پنجشنبه 16 مردادماه سال 1382 14:44
تور زرین و خاکستری ماه چادری بر سر شب میکشد، چراغهای ساحل دریاچه خفته پیچکها را نورانی میکنند نیهای ناقلا در گوش شب چیزی زمزمه میکنند یک نام ، نام او را، و تمام هستی من از شادی سرشار میشود، و از شرم، گیج و سست.
-
گلایه ! ...
شنبه 11 مردادماه سال 1382 14:32
بـرای گفتن من٬ شـعـر هـم به گل مانده نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده صـدا که مـرهم فریاد بـود زخم مـرا به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده " از دست عزیزان چه بگویم٬ گلهای نیست گر هم گلهای هست دگر حوصلهای نیست "
-
باران ؟! ...
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1382 12:18
وای، باران ؛ باران ؛ شیشهی پنجره را باران شست. از دل من اما ، - چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ، من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ. میپرد مرغ نگاهم تا دور، وای، باران، باران، پر مرغان نگاهم را شست!...