هنوز ایستادهای وسیع مـثـل آسـمـان
چنان بلند و ایستا که دیدنت نمیتوان
تـو آن درخت روشنـی شکوهمند و بـارور
که بـاد تـازیانـههـا نمـیکـنـد تـو را خـزان
حدیث ایستـادنت به کـوه طعنه مـیزنـد
شکوه شاخههای تو به بادهای بی امان
هـلا تـمـام آسـمـان چـکـیده در زلالـیات
به چشمهای روشنت دخیل بسته کهکشان
تو برکههای خسته را به سمت رود میبری
تو دشتهای تشنه را به ابـر مـیدهـی نشان
مـن آن زمـین بـی بـرم، تو آن بـهـار بـارور
که سبز میکنی مرا کران کران ، کران کران ! ...
سرود سبز علفها
نسیم سرد سحرگاه
صفای صبح بهاران
میان برگ درختان
و خاک و نم نم باران
و عطر پاک خاک
و عطر خاک رها روی شاخه ی نمناک
و قطره قطره ی باران بود
به روی گونه ی من
- خیس بودم از باران -
که می شکفت
گل صداقت صبح از میان نیزاران
تمام باغ و فضا سبز
- دشت و دریا سبز
زلال زمزمه از چشمه ی لبم رویید
صفای باطن من در میان زمزمه بود
صدای بارش باران که نرم می بارید
و ناز بارش ابری که گرم می بارید
و در طراوت هر قطره قطره ی باران
در آن تلالو سبزینه
در علفزاران
فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را
ستایشی کردم
رها نسیم سبک سیر سبزه زاران بود
زلال زمزمه ها بود و
سپیده بود
و نرم باران بود
سپیده بود و من و یاد با تو بودنها
سپیده چون تو گل تارَ کِ بهاران بود ! ...