واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

تنهای منظره ! ...

کاج های زیادی بلند .
زاغ های زیادی سیاه .
آسمان به اندازه آبی .
سنگچین ها ٬ تماشا ٬ تجرد .
کوچه باغ فرارفته تا هیچ .
ناودان مزین به گنجشک .
آفتاب صریح .
خاک خشنود .


چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود .


ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ ٬
چشم هایی شبیه حیای مشبک ٬
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادرک پاشیده می شد .
فکر
آهسته بود .
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند .


در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
 از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟! ...