واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

زمستان ! ...

  

  نه از رومم

  نه از زنگم ٬

  همان بیرنگ بیرنگم 
  بیا بگشای در

                   بگشای ، دلتنگم ! ... 

 

                                                                                            به درخواست یک دوست

آدم‌ها ۱! ...

 

 ۱. آدم‌هایی که سردرشان بلند و پر ابهت است و چشم‌گیر؛ گویی سردر قصری‌ست، بیننده را  می‌گیرد، چشمش را پرمی‌کند و روحش را تسخیر می‌نماید، دهانش از عظمت و شکوه  خیره‌کننده‌ی سردر باز می‌ماند، با ترس و لرز و احتیاط، آهسته آهسته در  ِ بزرگ و سنگین را می‌گشاید، با چه سختی؟! با چه دشواری؟! چه زوری باید زد! چه ترسی باید خورد! چقدر چرخاندن این در  ِ بزرگ، که به دروازه‌ی شهری یا در  ِ قلعه‌ای و حصاری می‌ماند، خستگی می‌آورد! چقدر باید زور زد تا بر روی پایه‌های ضخیم و استوارش اندکی بلغزد‌، در را نیمه باز می‌کند، دروازه!... در  ِ سنگین و پر ابهت و بزرگ این دژ نظامی، این سردر بلند، که هر وقت نگاهش می‌کنی کلاه از سرت می‌افتد، تمام باز نمی‌شود، کار ساده‌ای نیست، نیمه باز می‌شود؛ چه صدایی می‌کند؛ چه سر و صدایی! قریچ، قریچ، قریچست!

در نیمه باز می‌شود! و بیننده که در برابر عظمت این سردر؛ خود را از حقارت، یک گربه‌ی کو چک احساس میکند که از لای در، از زیر در، باید به درون بخزد، پا به داخل این الموت می‌گذارد، چه می‌بیند؟ یک صحن حیاط نُقلی موزاییکی ۶۷ مترمربع! با چند متری هم که قطر دیوارها اشغال کرده است؛ یعنی ۳۵ سانتی‌متر برای هر دیواری باید حساب کرد و از این ۶۷ متر کاست. چهار قدم و خورده‌ای که برمی‌داری، دیوار مقابل یقه‌ات را می‌گیرد که: کجا؟ تمام شد، تمام، همین بود!  -چی تمام شد؟ فضای این بنا تمام شد، صحن همین بود.- اِه! سردر به ارتفاع هشت متر و صحن به طول چهار متر و بیست و شش سانتی‌متر؟ بله. آن سردر پر جلال و ابهت که بیننده را تحقیر می‌کرد، همین چهار وجب موزاییک، وسطش حوض کاشی و دو طرفش، به اندازه‌ی غیبت شش تا موزاییک: باغچه! و سه چهار تا گلدان شمعدانی در زرورق گرفته و دیوارهای یک تیغه‌ی آجری به ارتفاع ۱/۷۵سانت و... همین! این چه جور صحن بنایی است؟! زمین‌های اینجا که قیمت ندارد، مفت است، پس چرا این همه کوچک؟!

مشخص‌ترین ساختمان جدی و برجسته و معظم و پرجلال و ضروری و مفید و مهم و چشم‌گیر توی این صحن در آن گوشه‌ی حیاط چیست؟ -مگر نمی دانی چیست؟- نه، نمی‌دانم، - ای بدجنس! خودت می‌دانی، می‌خواهی اذیت کنی، - نه نمی‌دانم، چیست؟- مگر از بوی گندش نمی‌فهمی که چیست؟- ها... چرا. فهمیدم. اَح. درش را ببندید!! -درش را بسته‌اند- پس چرا باز هم...؟- خوب دیگر، هواکش برایش نگذاشته‌اند!- نه، این کار ‌ ِ هواکش نیست، خوب کرده‌اند که هواکش نگذاشته‌اند ، لابد یک چیزی فهمیده‌اند که اگر هواکش می‌گذاشتند که همه‌ی هوا را...   

                                                                                                                                                                هبوط در کویر -  دکتر شریعتی

 ...

خط فاصله ! ...

 

شاید زمانی برسد

تمام زندگی را

خط فاصله بگذارند

شاید هم نقطه چین هایی که

زمین و زمان هم

آنها را پر نمی کند

با خود می اندیشم

اینهمه  واژه های نامفهوم

از کجا آمده اند

که هیچ مترادفی ندارند ؟!

چند سالی می شود

هیچ ردپایی از سادگی

در خاطره ها نمی بینم

بی شک

کاری هم از دست ویرایش ساخته نیست !

با اینهمه

- - -

و

...