واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

پیغام ماهی ها ! ...

 

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهیان می گفتند :

« هیچ تقصیر درختان نیست

ظهر دم کرده تابستان بود ،

پسر روشن آب، لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد .

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت ،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد ،

چشم ما بود .

روزنی بود به اقرار بهشت .

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن

و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است »

باد می رفت به سر وقت چنار

من به سر وقت خدا می رفتم ! ...

بوی بهار میاد ؟! ...

 

 

چه پر شتاب می‌گذرند؛
گونه‌ام را به نوازش می‌گیرد
نسیم !...