رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند :
« هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود ،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد .
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت ،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد ،
چشم ما بود .
روزنی بود به اقرار بهشت .
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است »
باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم ! ...