واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

کوچ بنفشه ها!...

در روزهای آخر اسفند
 کوچ بنفشه‌های مهاجر
 زیباست    

Garden 

در نیم‌روز روشن اسفند
 وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
 در اطلس شمیم بهاران
 با خاک و ریشه
 - میهن سیارشان -
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه‌ی خیابان می‌آورند
 جوی هزار زمزمه در من
 می‌جوشد.  

white 

ای کاش
 ای کاش آدمی وطنش را
 مثل بنفشه‌ها
 - در جعبه‌های خاک - 
 یک روز می‌توانست
 همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
 در روشنای باران
 در آفتاب پاک... 

Yellow

خواب!...

 

شب به روی شیشه‌های تار
می‌نشست آرام٬ چون خاکستری تبدار
باد نقش سایه‌ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو می‌کرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج می‌زد بر سر دیوار
در میان کاج‌ها جادوگر مهتاب
با چراغ بی‌فروغش می‌خزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جست‌وجو می‌کرد 


من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب٬ ای سر انگشتت کلید باغ‌های سبز
چشم‌هایت برکه‌ی تاریک ماهی‌های آرامش
کولبارت را به‌روی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری‌های فراموشی ...