واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

تنهـایــی ! ...

من از همه نعمت های این جهان ، آنچه را برگزیده ام و دوست می دارم تنهـایــی ست :
این نگهبان سکوت
شمع جمعیت تنهـایــی
راهب معبد خاموشی ها
حاجب درگه نومیدی
سالک راه فراموشی ها
چشم به راه پیامی ، پیکی
گرمی بازوی مهری نیست
خفته در سردی آغوش پر آرامش یأس
که نه بیدار شود از نفس گرم امید
سر نهاده است به بالین شبی
که فریبش ندهد عشوه ی خونین سحر .
ای پرستو ، برگرد !
« ای پرستو که پیام آور فروردینی
»
بگریز از من ، از من بگریز !
باغ پژمرده ی پامال زمستان ها
چشم به راه بهاری نیست
گرد آشوبگر خلوت این صحرا
گردبادی ست سیه ، گرد سواری نیست ...
هنوز هم همانم ، همان نگهبان و همان شمع ، همان راهب و حاجب و سالک که بودم ، پیغمبر می گفت : من از دنیای شما عطر را و زن را و نماز را دوست می دارم ، اما من تنهـایــی را برگزیده ام که اگر این صومعه ی پاک و پناهگاه مأنوس نبود ، مرا این دنیا که در و دیوار و همه ساکنانش با من بیگانه اند ، دشمن اند ، می کشت . تعجب می کردی که آدمی چون من چگونه با این گرمی و گستاخی با مردم درمی آمیزد ، به میان جمع می رود ، در همه غرق می شود ، هر کسی را تحمل می کند ، این همه آدم های جور واجور هر کدام خود را با او جور می یابند ! می دانی با چه پشتگرمی تا قلب این دریای جمعیت می رفتم و در دیگران غرق می شدم ؟ هر کسی را و هر چیزی را تحمل می کردم ؟ من در پشت سر ، برج و باروی استوار و نفوذناپذیر تنهـایــی را داشتم ؛ که هر گاه ، دیگران برایم تحمل ناپذیر می شدند و هرگاه زندگی می خواست گریبان را به چنگ آورد ، به درون این معبد پناه می برم و درها را می بستم ، راحت !
ماه اگر حلقه به در می کوفت جوابش می کردم ! ...
بزرگترین هنر من و قدرت من و ثروت من همین - فن زیستن در خویش - بود . خانه ی من همین بود . بیهوده نبود که یافتن من ، به قول دوستان ، کشفی بود و به تصحیح نبوغ آمیز « م » اختراعی ! چه تصحیح عجیبی ! واقعآ نابغه است
...

                                                                                                       " هبوط در کویر - دکتر شریعتی "

هیچ است ! ...


 
چون نیست ز هرچه هست ، جز باد به دست

                        چون هست ز هرچه هست ، نقصان و شکست

انگــــار کــه هــرچــه هـسـت در عـالـم نیست

                        پـنـــــدار کـه هــرچـه نیست در عــالــم هـسـت

امان از ... ! ...

امان از راه بی عـابــر
امان از شهر بی شاعـر
امان از روز بـی روزن
امان از اینهمه رهـــزن

امان از بـاد بــی بــاده
امان از ســـرو افـتـاده
امان از تـیغ بـی دردان
به جای بوسه بر گردن

امان از سایه ی بی سر
بـــر این درگــاه دردآور
امان از نـاتــمـام تـــــو
امان از نـاتــمــام مـــن

امان از روز بی رویا
امان از شام مرگ آوا
امان از جای صد دشنه 
مـیان چــین پــیــراهـــن

امان از شعله ی آخـر
هـجوم باد و خاکـستر
که از پروانه ی پرپر
اجاق شب نشد روشن

ببار ای خــوب ِ دیروزی
بر این بازار خودسوزی
که این غمخانه ی بی می
نــدارد آب ِ مــرد افـکـــن

برقـصانم غزل بانو
بـچـرخـانم غزل بانو
میان گـفـتن و خـفـتـن
میان مـاندن و رفـتـن ! ...

خدایم ! ...

ذهنم پریشان است و
افکارم شوریده اند
محبوب این قلب آرزومند
ندای تو را می شنوم
که مرا به سکوت درون می خواند
.
اما زندگی با تمام نگرانی ها و تشویش هایش
مرا از این لذت دور نگاه می دارد
.
متبرکم کن
تا همه چیز را به تو بسپارم
.
آنگاه شتابان به دیدارت بیایم
و با قلب خویش
درگاهت را بوسه باران کنم
.
آه !
چه دیدار زیبا و خلسه آوری ! ...