الهی به مستانِ جام شهود
به عـقل آفـرینـانِ بـزم وجـود
به آنان کـه بیباده مست آمدند
ننوشیده میای، می پرست آمدند
به ساغـرکشانِ شـراب ازل
به میخوارگانِ می لم یزل
به عــشـقـی که شـد از ازل آشـکـار
به حُسنی که شد عشق را پردهدار
دلم مجمـر آتش تور کن
گلم ساغر آب انگور کن
شرار عمر فانیام من
طلوع ِ جاودان تویی تـو
نـشـانِ نـاتـوانـیام من
توانِ بی نشان تویی تـو
" کجا روم که چاره ساز ای خدا تویی
نیاز هر چه بی نیاز ای خدا تویی "
هر گاه پنجره را میگشایم،
تا اوج باران میروم،
و نگاهم که میخواهد تمام روشنی باران را
در وجودم سرریز کند.
ظهری بدون آفتاب روشن٬
سپید٬ و خدایی که جلوهاش در تمام هستی است.
و من
که میخواهم باران تمام روحم را،
جسمم را،
قلبم را٬
با خود بشوید.
و کتابی که نخوانده مانده،
و وقتی که میگذرد
با من
بی من
وقتی که با خود تنها ماندهام.
با ترنم موزون یک زندگی، و شکستن،
ماندن،
هستی؟!...
تور زرین و خاکستری ماه
چادری بر سر شب میکشد،
چراغهای ساحل دریاچه خفته
پیچکها را نورانی میکنند
نیهای ناقلا
در گوش شب
چیزی زمزمه میکنند
یک نام،
نام او را،
و تمام هستی من از شادی سرشار میشود،
و از شرم، گیج و سست.