کاش هنوز کودک بودیم!...
مگر همین دیروز کودکی من نبودکه روبه روی کومهای از تنهایی تو مینشستمو تو قصههای سفرنامه سندباد را تعریف میکردی؟مگر همین دیروز کودکی من نبودکه در دستانِ خاطراتِ تو نامه نویسی کردم؟نشانی! آنکه بهار ناظم بودو من کلاس اول باران بودمیادت هستدر جشن تولد پائیزبا کودک باد آشنا شدیمو قول دادیم پرنده شویمو مترسکهای مزرعه تنهایی را ترساندیم؟مگر شالیزار لبخند یادت رفته است؟که همراه نسیمبوتههای مهربانی نشاء کردیممگر...
میدانم در برابر بزرگی روح تو چیزی در خور ندارم، میدانم این واژههای آشفته حرفی برای گفتن ندارند٬ اکنون ترا ای بزرگ٬ ای بی همتا، با تمام عظمتت در قلب کوچک خود مییابم. باشد که به جبران نیکیهایت و به پاس خوبیهایت همیشه تورا عزیز بدارم، مهربانم، پدرم .
" تو ، با نوشخند مهر،
با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بندِ درد
آزاد میکنی.
و با نوازشت،
این خشکزار خاطرم را،
آباد میکنی "