واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

نشانی ! ...


کاش هنوز کودک بودیم!...

مگر همین دیروز کودکی من نبودکه روبه روی کومه‌ای از تنهایی تو می‌نشستمو تو قصه‌های سفرنامه سندباد را تعریف می‌کردی؟مگر همین دیروز کودکی من نبودکه در دستانِ خاطراتِ تو نامه نویسی کردم؟نشانی! آنکه بهار ناظم بودو من کلاس اول باران بودمیادت هستدر جشن تولد پائیزبا کودک باد آشنا شدیمو قول دادیم پرنده شویمو مترسک‌های مزرعه تنهایی را ترساندیم؟مگر شالیزار لبخند یادت رفته است؟که همراه نسیمبوته‌های مهربانی نشاء کردیممگر...
         
آه!
         
مگر برای گفتن یک سلام 
                                  
چقدر نشانی لازم است!؟...

کوچه ! ...


بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،شدم آن عاشق دیوانه که بودم.در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید،عطر صد خاطره پیچید:یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیمساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو ، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رامخوشه ماه فروریخته در آبشاخه‌ها دست برآورده به مهتابشب و صحرا و گل و سنگهمه دل داده به آواز شباهنگیادم آید: تو به من گفتی:«از این عشق حذر کن!لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،آب، آئینه عشق گذران است،تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛باش فردا، که دلت با دگران است!تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن! »با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ - ندانمسفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،نتوانم!روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم... »باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! »اشکی از شاخه فرو ریختمرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت...اشک در چشم تو لرزید،ماه بر عشق تو خندید!یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدمپای در دامن اندوه کشیدم.نگسستم، نرمیدم.رفت در ظلمت شب آن شب و شب‌های دگر هم،نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!... 


                                           
برای دوستی که بیش از پیش مرا مورد لطف خویش قرار می‌دهد.

ای همیشه خوب ! ...



 می‌دانم در برابر بزرگی روح تو چیزی در خور ندارم، می‌دانم این واژه‌های آشفته حرفی برای گفتن ندارند٬ اکنون ترا ای بزرگ٬ ای بی همتا، با تمام عظمتت در قلب کوچک خود می‌یابم. باشد که به جبران نیکی‌هایت و به پاس خوبی‌هایت همیشه تورا عزیز بدارم، مهربانم، پدرم .
" تو ،
 با نوشخند مهر،
 با واژه محبت،
 فرسوده جان محتضرم را ز بندِ درد
 آزاد می‌کنی.
 و با نوازشت،
 این خشک‌زار خاطرم را،
 آباد می‌کنی "

 ماهی همیشه تشنه‌ام  در زلالِ لطفِ بیکران تو. می‌برد مرا به هر کجا که میل اوست موج دیدگان مهربان تو
. زیر بال مرغکان خنده‌هات زیر آفتاب داغ بوسه‌هات - ای زلال پاک - جرعه جرعه می‌کشم تو را به کام خویش تا که پر شود تمام جان من ز جان تو! ای همیشه خوب! ای همیشه آشنا! هر طرف که می‌کنم نگاه، عطر و خنده و ترانه می‌کند شنا در میان بازوان تو! ماهی همیشه تشنه‌ام  ای زلال تابناک! یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی ماهی تو جان سپرده روی خاک! 

زندگی ! ...


وقتی‌که خوشبختی را می‌پذیری
رنــج را نـیز پـــــذیرا  می‌شوی
هـشـیاری را کـه بـر می‌گزینی
گاه گیج و مغشوش می‌شوی
بـر دیگران کـه غالب می‌شوی
مـغـلـوب آنـــان نـیز می‌شوی
هر قدمی که به جلو برمی‌داری
قدمی دیگر را پشتِ سر می‌گذاری
تو!تو که طلوع خورشید را می‌پذیری
چگونه از غروب آن گریزی خواهی داشت؟

عشق را که می‌پذیری...