گفتم :
تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جـنـس دل خستهء ماست
دل دریا رو نوشتی ، همه دنیا رو نوشتی
دل مـا رو بنویس ، دل مـا رو بنویس
گفت :
دل تو
گرمترین ایوانیست
که دلم
عصر به عصر
پای آواز چکاوکهایش ،
شعر چشمان تو را می خواند .
دل تو
راز وجــــود دل مـن
دل تو
سبزترین برگ بهار ! ...
مبهوت
در این جهانِ چون برهوت
- مبهوت
آه ای پدر مگر ،
گندم چقدر شیرین بود ؟
و سیب سرخ ، وسوسه حوا را
در دامن فریب چرا افکند ؟
آری عِقاب شیطان را
من در بهشت دیدم
و نیز رنج آدم و حوا را
در این زمین ِ زندان
و رنج جاودانه انسان را
ناگه ،
- مشام جان را ،
از باغ عشق رایحه ای مست می کند .
گفتی که باغ عشق ، بهشت است
در باغ عشق ، او
از پله های مرمر ،
با قامتی بلندتر از افرا
می آمد
و عطر روحپرور اندامش ،
ذرات نور را
در شور و شوق و وسوسه می آورد .
دیدم که دستهای سپیدش ،
انبوه گیسوان سیاهش را ،
آشفته می کند .
دیدم که انعطاف نگاهش ،
پرواز پاک چلچله ها بود .
ناگاه دیدگان چو گشودم ،
- چه وحشتی
دیدم فریب بود ،
- فروپوش دهشتی
دیدم که با تمام ظرافت ، او
از هم گسیخت
ریخت ،
فروریخت
هیچ شد
چه خوابهای نغز طلایی را ،
پنداشتم ،
نقش حقیقتی ست .
چه جامه های فاخر
بر قامت بلند تمنا ،
در هاله های رویا ،
- بردوخته
چه شعله های سرکش ،
در باغ های پندار ،
- افروخته
چه صادقانه و معصوم ،
در شعله های سرکش آن عشق ،
- سوخته ! ...
در دل آرزو می کنم
شاد باشی
و بهترین ها
از آنِ تو باشد ،
مگر نه این است که سعادت
باور رویاها
و پی جویی ِ آنهاست ؟