واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

آدم‌ها ۲!...

  

آدم‌ها بر چهار گونه‌اند؛ یعنی بر هزار گونه‌اند اما همه‌ی تقسیم‌بندی‌ها که به کار ما نمی‌آید؛ ما با همین چهار جور آدم سروکار داریم:

 ۱. آدم‌هایی که سردرشان بلند و پر ابهت است و چشم‌گیر...

۲. بعضی‌ها برعکسند، سردر متواضع و خودمانی و ساده‌ی باغی را دارند یک لنگ در چوبی بی‌رنگ و ارزان‌قیمت و بی‌نقش‌و‌نگار، که دست هر کسی به سردرش می‌رسد. اغلب باز هم هست، قفل و کلیدی و دربانی ندارد، با یک اشاره‌ی دست باز می شود، بی‌هوا و بی‌هراس وارد می‌شوند: جلو، فضای بازی و جوی آبی که همواره می‌گذرد و در وسط، درخت کهنسال و پرشاخ‌و‌برگی و پایش یک تکه زمین خاکی که علف‌ها و خارهایش را جمع کرده‌اند و آب‌پاشی و جارویی کرده‌اند، برای اینکه اگر کسی یا کسانی بخواهند در سایه بنشینند یا بخوابند، یا عصرانه چایی بخورند و گپی بزنند. موزائیک‌سازی و چمن بازی و فواره‌ی بچگانه‌ی بی‌مزه‌ای که به آب لوله وصل است و چهار وجب جستن می‌کند و تمام خانه را خیس می‌کند و بعد هم باید زود ببندند که هم خانم‌ها و هم آقایان اطو کشیده و بزک کرده را تر نکند و هم آب خیلی مصرف نشود! از این قرطی‌بازی‌های لوس و اطواری خبری نیست. جوی آبی است که شترک می‌زند و سرشار از قدرت و وقار و سخاوت می‌گذرد و درختی که برگ‌و‌بارش خورشید را در پیچ‌و‌خم‌های شگفتش آواره و سردرگم کرده‌ است و زیرش میدانی از خاک‌های نرم و پاکی که در زیر نم آبی که بر آن پاشیده‌اند، زمزمه‌ای دل‌انگیز می‌کند و بوی خاک آب‌زده را در فضا منتشر می‌سازد .

در پیرامون این میدان‌گاه‌، راه‌های پر‌پیچ‌و‌خم بسیاری است که از زیر انبوه درختان و گل‌های وحشی که آزادانه سر بهم داده‌اند و از هر سو دست در گریبان یکدیگر برده‌اند، می‌گذرند و به درون باغ می‌روند، هریک از این راه‌ها، تماشاچی را به درون باغ نه، به گوشه‌ای از باغ می‌برد و تماشاچی درحالی‌که هنوز این راه را به‌پایان نبرده، حسرت و کنجکاوی گذر کردن از راهی دیگر و رسیدن به گوشه‌ای دیگر از باغ در دلش چنان قوت می‌گیرد که او را از ادامه راهش باز می‌دارد و به‌راهی دیگر می‌کشاند و باز در اینجا ،هنوز چندگامی نرفته که چشم به‌راهی دیگر می‌دوزد و خود را به گوشه‌ای دیگر می‌رساند و در این دویدن از گوشه‌ای به گوشه‌ای و رفتن از راهی به راهی و پریدن از این‌سو به آن‌سو است که ناگهان احساس می‌کند در باغ گم شده است، نمی‌داند کجای باغ است؟ نمی‌داند از چه راه برگردد، نمی‌داند در ورودی باغ کجاست؟ نمی‌داند از کجا وارد شد؟ نمی‌داند انتهای باغ کجاست؟ نمی‌داند از چه راه به آخر باغ می‌رسد؟ نمی‌داند کی تماشای باغ پایان می‌گیرد و دیدنی‌های باغ را همه خواهد دید؟ نمی‌داند چه باید بکند که سراسر این باغ را ببیند؟ بشناسد؟ نمی‌داند دیوارهای باغ کجاهاست؟... کم‌کم سراسیمه می‌شود، اینجاست که ابهت و پیچیدگی بنا بر روحش می‌افتد و او را به حیرت می‌کشاند! هرچه بیشتر می‌رود و بیشتر می‌گردد، بیشتر این اندیشه در مغزش قوت می‌گیرد که مثل‌ اینکه عمر پایان می‌گیرد و دیدن همه‌ی دیدنی‌های این باغ پایان نمی‌گیرد، مثل اینکه این راه‌های پرپیچ‌و‌خم بی‌انتها است، مثل اینکه این راه‌ها را هرچه بیشتر و پیشتر می‌رویم دورتر می‌شوند، درازتر می‌شوند، «مثل اینکه هیچ‌وقت به‌سر نخواهیم رسید»، مثل اینکه این باغ اصلاً «دیوار» ندارد، مثل اینکه از خلال شاخ‌وبرگ‌های در‌هم افتاده درختان گوناگون، آنچه در آن دور به‌چشم می‌آید دیوار نیست، اشتباه می‌کنیم... خدایا کجاست اینجا؟ من گم شده‌ام. از کدام راه آمده‌ام؟ معلوم نیست، راه خانه‌ام را از یاد برده‌ام، من مثل اینکه باید همیشه همین‌جا باشم، همین‌جا بگردم و سیاحت کنم، من مثل اینکه از اول همین‌جا بوده‌ام، مثل اینکه همین‌جا به دنیا آمده‌ام، مثل اینکه سابق، خیلی پیش از این -که یادم نیست- من ایتجا زندگی می کرده‌ام، بعد مرا بردند توی ده و آن خانه‌ی کوچک و گلی و گرفته، دارد یک چیزهایی یادم می‌آید، من اینجا غرق شده‌ام، اما بیهوده برای بازگشت تلاش هم نمی‌کنم، همین‌جا هستم...

۳. (این را به اشاره ای رد می‌شوم، برای آنها که احتیاج به توضیح ندارند): سوم آدم‌هایی که وقتی حضور دارند بیشتر "هستند" تا وقتی غایب‌اند وقتی که غایب‌اند اصلا نیستند. یا برعکس، فقط وقتی هستند حضور دارند و وقتی که نیستند غایب‌اند، البته عده‌ای هم هستند که وقتی هم حضور دارند نیستند، اما این‌ها بدرد تقسیم بندی هم نمی‌خورند! گرچه در شمار زیادند و چهره‌‌های درخشانی هم از اساتید و رجال و اعاظم در میان‌شان کم نیست بلکه بسیار است...

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:31 ب.ظ http://gharibaneh.blogsky.com

گذشت زمان چه غباری روی خاطره ها می پاشونه

و یک کامنت هر از چندگاهی اون غبار رو پاک می‌کنه و اجازه می‌ده خاطرات نفسی تازه کنند...

سارینا چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:22 ق.ظ

عده ای هم هستند که وقتی حضور ندارند هم هستند...
همیشه هستند...

به آن هم می‌رسیم سارینا جان
عجله نکن!

مسیح دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:46 ب.ظ http://aaddee.blogfa.com

سلام پریدخت عزیز

:)

بازم دکتر عادی و نوشته هاش !!

می بینی چه تعبیر قشنگی داره از آدمای عادی ؟!!

واقعا می شه حس کرد که تا چه حد با اصالت ها آشنا بوده ...

...

سربلند بمونی

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:57 ب.ظ

و اما آسمونی ها...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد