واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

می خواهم ... ! ...



می خواهم آب شوم

در گستره ی افق

آن جا که دریا به آخر می رسد

و آسمان

 آغاز می گردد ! ...



آب ! ...


آب را گِل نکنیم :

در فرو دست انگار ، کفتری می خورد آب .

یا که در بیشه ی دور ، سیره ای پر می شوید .

یا در آبادی کوزه ای پر می گردد .


آب
را گِل نکنیم :

شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .

دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب .


زن زیبایی آمد لب رود ،

آب را گِل نکنیم :

روی زیبا دو برابر شده است .


چه گوارا این آب !

چه زلال این رود !

مردم بالا دست ، چه صفایی دارند !

چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیر افشان باد !

من ندیدم دهشان ،

بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست .

ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام .

بی گمان در ده بالا دست ، چینه ها کوتاه است .

مردمش می دانند ، که شقایق چه گلی ست .

بی گمان آنجا آبی ، آبی ست .

غنچه ای می شکفد ، اهل ده با خبرند .

چه دهی باید باشد !

کوچه باغش پر موسیقی باد !


مردمان سر رود ، آب را می فهمند .

گِل نکردندش

ما نیز

آب را گِل نکنیم ! ...

آفرینش عشق ! ...


عشق عشق می آفریند

عشق زندگی می بخشد

زندگی رنج به همراه دارد

رنج دلشوره می آفریند

دلشوره جرأت می بخشد

جرأت اعتماد به همراه دارد

اعتماد امید می آفریند

امید زندگی می بخشد

زندگی عشق می آفریند

عشق عشق می آفریند ! ...