...
برخاسته ام؛ چه می بینم ؟! چه ها می بینم ؟! چه دنیایی است !؟ چه زمینی ... ؟ چه آسمانی ... ؟ دیگر زمینی نیست؛ همه آسمان است !؟ هستی سردری ست آبی رنگ؛ ملکوت فرود آمده است؛ ماورا پرده برانداخته است ، آسمان بهشت بر چشم های مجذوب من به لبخند بوسه می زند . آسمان های عرش خدا در قطره ی گرم اشک من غوطه می خورند ...
چه آسمان هایی ! به پهنای عدم ، به جلال خدا ، به گرمای عشق ، به روشنایی امید ، به بلندی شرف ، به زلالی خلوص ، به شستگی صمیمیت ، به آشنایی انس ، به پاکی شکوه زیبا و مهربان «دوست داشتن» ... !
و من اکنون در آستانه ی دنیایی ایستاده ام که در برابرم آنچه از آن دنیای خورشید و خاک و زندگی به چشمم آشنا نمی آید سکوت است و بس و جز آن هر چه می بینم غریب است، ناشناس است اما در اینجا نمی دانم چرا «غریبی هاش به چشمم آشنا می آید»؟ و در آن دنیا که آب بود و خاک و باد و آتش و آدم های اربعه، آشنایی هاش همه به چشمم غریب می آمد . نمی دانم اینجا کجاست ؟ کجایم ؟ چه شده ام ؟ چه خواهم دید ؟ چه خواهم شد ؟ اما احساس می کنم که رها شده ام . گویی بر حریر بستری نرم و زیبا و پاک زاده ام . آنچه خوب احساس می کنم و مرا سرشار از سرور و ایمان و امید کرده است ، اینست که احساس یک پایان می کنم و یک آغاز ، از یک «مرز» گذشته ام و در برابرم افق های آشنا و مهربان و عزیز رهایی باز می شود : رهایی ، رستگاری. اینک ، دریای پاک و پهناور ، «آرامش» و «نجات» در زیر پایم ، اینک آتش خاموش و آرام «نیروانا» بر بالای سرم و من سراپا نگاه ، نگاهی مملو از اشتیاق های معصوم کودکانه ، می نگرم تا از پس این افق ها آنچه طلوع خواهد کرد چه خواهد بود ؟ می گویند : جهانی در آنسوی عدم ، حیاتی در آنسوی مرگ .
چه حالی دارم ! چه کسی آفرینش خویش را حس کرده است؟ آغازشدن خویش را چه کسی به چشم دیده است؟ دارم آغاز می شوم، دارم«خلق» می شوم و خدا لبهایش را به مهر و به نیروی شگفت خدایی و دم آفریدگاری خود بر لب های تشنه ی من نهاده است و از روح خویش در کالبدم می دمد و من زنده گشتن خود را در هر دم او ، حس می کنم . دارم نفس می کشم . دم زدن! در این فضای سرشار از قدس ، چگونه ؟ کجا ؟ در چه هوایی ؟ شسته در چشمه های پاک بامدادان بهارین جهانی دیگر! چه هوایی ؟ باران خورده از ابرهای مهربان و سخاوتنمند رحمت ! چه هوایی ؟ معطر از بوی گل های شکفته در باغ های خرم آرزومندی ، باغ های شکفته در خیال خوش پرواز شاعران ، گل های شکفته در خاطره های معطر فرشتگان ، عاشقان ، عارفان خدا ...
چه می دانم ! اینها همه سخن گفتن یک لال است از معراج پر از شگفتی های یک روح ؛ حکایت گنگ است از خاطرات سفر به سرزمین عجایب ...
...
می گفت که :
تو در چنگ منی
من ساختمت
چونت نزنم ؟!
من چنگ توام
زخمه بزنی
زخمه نزنی
من تن تننم ! ...
جویای راه خویش باش
از اینسان که منم
در تکاپوی انسان شدن !
در میان راه
دیدار می کنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه
می بالد و به بار می نشیند
تا برای دیگران
مأمنی باشیم
و یاری
این است راه ما
راه تو
و من ! ...