زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد،
و در این حسیست
که من آنرا در ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت.من
پری کوچک غمگینی را میشناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
می نوازد آرام آرام ...
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد!...
صبح است
گنجشک محض
میخواند.
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک میگذرد.
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد با حسرت کلام میآمیزد.
اما
ای حرمت سپیدی کاغذ!
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشاق میزدند.
در ذهن حال ، جاذبهی شکل
از دست میرود.