واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

تولدی دیگر ! ...


زندگی شاید آن لحظه مسدودی‌ست

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد،
و در این حسی‌ست
که من آن‌را در ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت.من
پری کوچک غمگینی را می‌شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی‌لبک چوبین
می نوازد آرام آرام ...
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می‌میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد!...

کویر ! ...


آنچه در کویر زیبا می‌روید خیال است! این تنها درختی‌ست که در کویر خوب زندگی می‌کند. می‌بالد و گل می‌افشاند، و گل‌های خیال! گل‌هایی همچون قاصدک، آبی و سبز و کبود و عسلی، هر یک به رنگ آفریدگارش، به رنگ انسان خیال‌پرداز و نیز به رنگ آنچه که قاصدک به‌سویش پر می‌کشد و به‌رویش می‌نشیند. کویر انتهای زمین است؛ پایان سرزمین حیات. در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم؛ در کویر خدا حضور دارد.
در کویر بیرون از دیوار خانه، پشت حصار ده دیگر هیچ نیست. صحرایی بی‌کرانه عدم است. خوابگاه مرگ و جولانگاه هول، راه تنها به سوی آسمان باز است. آسمان! کشور سبز آرزوها، چشمه زلال و مواج نوازش ها، امیدها و انتظار وانتظار!... سرزمین آزادی، نجات، جایگاه بودن و زیستن، آغوش خوشبختی، نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم، میعادگاه انسان‌های خوب. آسمان تفرجگاه مردم کویر است و تنها گردشگاه آزاد و آباد کویر.
ماه، میعادگاه دل‌های اسیر و چشمه سار زیبایی و رهایی و دوست داشتن.مهتاب کویر، بارش وحی، تابش الهام، دامان حریر الهه‌ی عشق، گسترده در زیر سرهایی در گرو دردی، انتظاری...
آسمان‌ها آبی
               قطره‌هایی شفاف
                                   لحظه‌ها سرشار از
                                                           آبی دریاهاست!...

هم سطر ، هم سپید ! ...


صبح است
گنجشک محض
                 می‌خواند.
حسی شبیه غربت اشیا
                               از روی پلک می‌گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز
                            تکرار لاجورد                                          با حسرت کلام می‌آمیزد.

اما
   ای حرمت سپیدی کاغذ!
نبض حروف ما
                 در غیبت مرکب مشاق می‌زدند.
در ذهن حال ، جاذبه‌ی شکل
                                  از دست می‌رود.

باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
                      ابهام را شنید.
باید دوید تا ته بودن
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
باید نشست
                 نزدیک انبساط
                                     جایی میان بیخودی و کشف!...