کاش هنوز کودک بودیم!...
مگر همین دیروز کودکی من نبودکه روبه روی کومهای از تنهایی تو مینشستمو تو قصههای سفرنامه سندباد را تعریف میکردی؟مگر همین دیروز کودکی من نبودکه در دستانِ خاطراتِ تو نامه نویسی کردم؟نشانی! آنکه بهار ناظم بودو من کلاس اول باران بودمیادت هستدر جشن تولد پائیزبا کودک باد آشنا شدیمو قول دادیم پرنده شویمو مترسکهای مزرعه تنهایی را ترساندیم؟مگر شالیزار لبخند یادت رفته است؟که همراه نسیمبوتههای مهربانی نشاء کردیممگر...
آی گفتی ... ای کاش
سلام...خسته نباشی...میتوان هنوز کودک بود...اگر بخواهیم...
کاش هنوز کودک بودیم ! ...
سلام دوست من
کاش هنوز لطافت و طبع کودکیمونو داشتیم ...
کودکی که چیزی ندونه که حسرت خوردن نداره عزیز .
کاش خودمونو به دیوونگی می زدیم و در عین فهمیدن همه چیز به سادگی و راحتی کودکانه می رسیدیم ... یه کودک عـــــــــادی ...
دلم می خواد مطلب جدیدمو بخونی و نظر بدی ... این کارو می کنی ؟
سربلند بمونی .
دلم لک زده !
برای کودکی !
راستی اینجا شدخ دیوان اشعار !
بابا فریدون مشیری !
.. یکم مدل دیگه بنویس !
ey baba
چرا ما
پس از یک سن به بعد
همیشه
با خاطراتمان هستیم؟!
ها؟!
سلام خیلی وب لاگت قشنگ اگه دوست داری بهم لینک بدیم توی جایی هی کامنت گذاشته بودی که شهر ای گل تازه بود کاملشو داری؟
در این روز بی امتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن.
سلام
از اینکه به من سر زدی ممنونم. خوشحالم کردی. خوشحالم که مطالب شما همچنان زیبا و خواندنی است.
موفق باشید.
ممنونم پری جون امیدوارم همیشه موفق باشی
قربون محبتت خانومی
سلام/ شعرتون خیلی قشنگ بود خیلی /میدونی بعضیها همه چیز رو خیلی سخت میگیرن