واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

در برون رفت از شب یلدا!...

  

 دیده در صبح رخ دوست ز هم وا کردیم
 چهره در آینه‌ی پاک تماشا کردیم
 بزمی آراسته کردیم ز رزم آرایان
 وندر آن حلقه به صد غلغله غوغا کردیم
 ننشستیم و گرفتیم به کف دامن دوست
 آنک از دوست همه دوست تمنا کردیم
 سرو آزاد که از باد خزان خم شده بود
 با بهار نفس بر شده بالا کردیم
 بس نهادیم من خویش چو دل در بر هم
 خانه‌ی عشق بنا ز آب و گل ما کردیم
 بوسه دادیم و گرفتیم پس پرده اشک
 زر اندیشه کلید در دل ها کردیم
 سوگ سهراب کشیدیم ز شهنامه برون
 چون به داروی خرد درد مداوا کردیم
 تن رهانیده ز هر بند به شکرانه‌ی وصل
 همه ای آزادی نام تو آوا کردیم
 می شکفتیم ز شادی به برای غنچه باغ
 آنچه می خواست دل تنگ تو آنجا کردیم
 سرنگون تا شود آن درگه بیداد آیین
 ما سراپرده‌ای از داد مهیا کردیم
 روزها در گره زلف تو ما را طی شد
 تا برون رفت خوشی زین شب یلدا کردیم...

اندیشه!...

 

 

 

غروب پاییز 

فقط به پدر و مادرم 

می‌اندیشم 

...

زمزمه‌ای در باران!...

 

 من، خواب‌های کودکی‌ام را
 با گریه‌های پیری تعبیر می‌کنم
 چون عکس برگ‌های بهاری
 در آب‌های راکد پاییز.
 آه ای درخت‌ها
 در زیر شاخه‌های شما خوش فراغتی‌ست
 دست خنک به گونه فشردن
 باران عاشقانه‌ی شب را
 با اشک خود، مکیدن و خوردن.
 گه‌گاه ، قطره‌های زلالش را
 چون مهره‌های جامد تسبیح
 یا روزهای مرده‌ی دیرین
 در لابه‌لای پنجه، شمردن.
 با قطره‌های روشن باران، رها شدن
 در جویبار تیره‌ی ایام.
 رفتن به سوی صبح تولد
 رفتن به سوی جنگل سرسبز کودکی
 آنجا که قارچ‌های سبکبال
 در زیر چتر کاج کهنسال
 از شادی ولادت خود، طبل می‌زدند.
 آویزه‌های یاس
 با خوشه‌های تازه‌ی انگور
 در نازکی، مقابله می‌کردند.
 زاغ سیاهپوش
 تصویر باژگونه‌ی
 غاز سپید بود
 در دوربین آب.
 آنجا، گل انار
 شیپور سرخ می‌زد در گوش آفتاب.
 آه ای درخت‌ها
 ای کاش هم‌نژاد شما بودم
 تا با شما به جنگل می‌رفتم.
 اینجا، سقوط قطره‌ی باران در آبگیر
 گویی مصاف آینه و سنگ است.
 آه ای درخت‌ها
 در سرزمین خاطر من، جنگ است
 جنگی که بامداد تولد را
 در سرخی غروبش تفسیر می‌کند
 جنگی که خواب کودکی‌ام را
 با گریه‌های پیری تعبیر می‌کند
 چون عکس برگ‌های بهاری
 در آب‌های راکد پاییز.
 آه ای درخت‌ها
 در زیر شاخه‌های شما، خوش فراغتی‌ست
 دست خنک به گونه فشردن
 باران غمگنانه‌ی شب را
 با زهر اشک، خوردن و مردن!...

نرم نرمک می رسد اینک خزان!...

  

 آن هنگام که برگ‌های خزان  
 زیر قدم‌ها صدا می‌کنند
 روزها کوتاه و
 شب‌ها بلند می‌شوند٬
 اولین هیمه‌های هیزم
 در بخاری‌ها صدا می‌کنند
 از آرامش لبریزم...
 
به فصل‌ها هماهنگ‌شدن
 به رازی می‌ماند!
 
شکوه نامیرایی را حس‌کردن
 تا بدانی که هیچ‌چیز تا ابد نمی‌پاید
 و هیچ اتفاقی بی‌دلیل رخ نمی‌دهد!