رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماههای دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازهای در چشمهای مات خواهم ریخت
لحظهها را در دو دستم جای خواهم داد
سِهرهها را از قفس پرواز خواهم داد
چشمها را باز خواهم کرد
خوابها را در حقیقت روح خواهم داد
دیدهها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمهها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوشها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظهها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد...
باران هاشور میزند
خردک خردک مقابل چشم
چون دانههای گندم
که از کمباین میپاشد.
بعد ناگهان٬ آفتاب!
آدمی اگر چنین باشد
دیوانه میخوانیم[اش].
اما در تندباد
سر فرومیبریم در گریبان
با یک کلام
باز باران؛ باز آفتاب!...
ساز تو دهد روح مرا قوت پرواز
از حنجرهات
پنجرهای سوی خدا باز
احساس من و ساز تو
جانهای همآهنگ
حال من و آوای تو
یاران هم آواز
گلبانگ تو روشنگر جان است بیفروز
قول و غزلت پرچم شادی است
برافراز...