درختان شکوفه میزدنند٬ تو بسیار بیشتر از آنچه می توانم بگویم٬ میشنوی
پرندگان نغمه میسرودند٬
سبزهها نمناک بودند٬
سراسر زمین میدرخشید.
و ناگهان من خود درختان٬ گلها٬ پرندگان و سبزهها بودم
و دیگر هیچ " منی " وجود نداشت.
در آئینه وجود تو چهره خود را می بینم٬
تو آگاهی را میشنوی.
تو همراه با من٬
به جایی میروی که واژههای من نمیتوانند تو را ببرند!...
گفتید: نشنوید و نبینید
گفتیم ما٬ به چشم
گفتید :منکر به فهم خویش شوید و شعور خویش
گفتیم:دشوار حالتی ست٬
ولی به چشم
دیدیم اینک شما ز ما
باری توقع عاشق بودن
و دوست داشتن دارید
آری شما که روی ز سنگ
آری شما که دل از آهن دارید.
زمانی که دست زندگی سنگین و شب بیترانه است٬ هنگام عشق و اعتماد است و دست زندگی چه سبک میشود و شب چه " پرترانه " آنگاه که به همه عشق میورزیم و اعتماد داریم.
آنگاه همه چیز سبکتر میشود و ترانهها از میان تاریکی برمیخیزند.
" عشق پیشوند زندگی
و پسوند مرگ است
سر آغاز آفرینش٬
و تعریف هر نفس است. "