واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

توقع ! ...


گفتید: نشنوید و نبینید 

گفتیم ما٬ به چشم 

گفتید :منکر به فهم خویش شوید و شعور خویش 

گفتیم:دشوار حالتی ست٬
                             ولی به چشم


دیدیم اینک شما ز ما
باری توقع عاشق بودن
                           و دوست داشتن دارید 

آری شما که روی ز سنگ
آری شما که دل از آهن دارید.

شب های شاعر !


می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویا‌خیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوه‌ها می کند خیال‌انگیز
خاصه بر عاشقی که بر دل خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آنکس که درد من دارد.

ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد.
چشم او گرم گوهرافشانی‌ست
در دل شب ستاره می‌بارد
گوئیا درد دوری از خورشید
ماه را نیمه شب می‌آزارد.
آه ! او هم چو من گرفتار است!

نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست.
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوست.
هر طرف روی دوست جلوه‌گر است

دامن دوست چو به دست آمد٬
دل به صد شوق راز می‌گوید
گاه سر مست از شراب امید
نغمه‌ای دلنواز می‌گوید
گاه از رنج‌های تلخ فراق
قصه‌ای جانگداز می‌گوید.
تا دلی هست‌ های‌و‌هویی هست

می‌وزد باد سردی از توچال
می‌خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بی‌شمار کرده سیاه.
به نگاه پریرخی زیبا
می‌کند همچنان نگاه٬ نگاه
آه این روشنی سپیده دم است!

عشق ! ...

زمانی که دست زندگی سنگین و شب بی‌ترانه است٬ هنگام عشق و اعتماد است و دست زندگی چه سبک می‌شود و شب چه " پر‌ترانه " آنگاه که به همه عشق می‌ورزیم و اعتماد داریم.
آنگاه همه چیز سبک‌تر می‌شود و ترانه‌ها از میان تاریکی برمی‌خیزند.

" عشق پیشوند زندگی
  و پسوند مرگ است
  سر آغاز آفرینش٬ 

  و تعریف هر نفس است. "

شب ! ...

هر چند
شب با تمام توش و توان و صلابتش
بر سرزمین تب زده آویخت
دیدم
سیماب صبحگاهی
از سربلندترین کوهها
                                 فرو می‌ریخت

گفتم:

امید من!
برخیز و خواب را...
برخیز و باز روشنی آفتاب را...