میتوانی توفان را در دست نگه داری میتوانی گردباد را به کاسه چشم بگذاری میتوانی غبار نشسته بر شانهی ماه را بتکانی و باز میتوانی ابـر را از شقیقههـای شعـر بستُری اینها همه درست، اما به شرط آنکه از خود بگذری و بـه دوسـت داشـتـن دیگـران شاعر شوی! به دلها نگاه کن «شکستهی شکسته نتوان گفت اما یقین دارم که دلها ترک خوردهاند. »
می شنوی؟!
نه،
صدای تیشه نیست.
در بیستون خاک،
فریاد خش خش برگ است
که در قهقهه باد
سرگیجه گرفته است.
آن هنگام
که آسمان را
زرد می بینم و
زمین را آبی ساده میشود فهمید
سفر
پایان رسیدن نیست،
آغاز رفتن نیست،
و بهار
تنها مسافریست که
رویای سبزش را
به خاک میبخشد!...
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنـیا بـرای از تـو نـوشـتـن مـــرا کم استاکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست من از تــو مینویسم و این کیمیا کم استسرشارم از خیال ولی این کفاف نیست در شـعر من حـقـیقـت یک ماجرا کم است
تـا این غـزل شبـیه غـزلهای مـن شـود
چـیزی شبـیه عـطر حـضور شما کم است
گـاهی تـورا کنار خود احساس میکنم امـا چـقـدر دلـخـوشـی خـوابهـا کم استخـون هر آن غزل که نگفتم به پای تو آیا هــنــوز آمــــــدنــت را بـــهــا کم است؟! ...