" با یک دل غمگین به جهان شادی نیست
تا یک ده ویران بود آبادی نیست
تا در همهی جهان یکی زندان هست
در هیچ کجای عالم آزادی نیست "
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید.
دستهاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
همیشه رشتهی صحبت را
به چفت آب گره میزد.
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم .
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود...