واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

گفتگو با خدا ! ...


خواب دیدم
در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
خدا لبخند زد ، وقت من ابدی ست .
چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد ...
اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند ،
عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
اینکه سلامتشان را صرف بدست آوردن پول می کنند ،
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند .
اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموششان می شود ،
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال .
اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد ،
و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت
و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم ...
به عنوان خالق انسان ها ،
می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند ؟
خدا با لبخند پاسخ داد :
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد ،
اما می توان محبوب دیگران شد .
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد ،
بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد .
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ، ایجاد کنیم و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند .
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقاْ دوست دارند ،
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند ،
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
و یاد بگیرند که من اینجا هستم .
                                               همیشه ! ...

نظرات 7 + ارسال نظر
دارینوش پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:52 ق.ظ http://fly.blogsky.com

سلام
من یه بار از خدا پرسیدم چی میشه من همینقدی بمونم .

خدا هیچی نگفت .

صدر پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:01 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
گفتگوی صمیمانه ای بود!
ای کاش همه مسائل با این گفت و شنید ها حل می شد!
موفق باشی
صدر

عمو رضا پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:20 ب.ظ http://amooreza.blogsky.com

چه خدای باحالیه!

مسیح جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:45 ق.ظ http://www.aaddee.blogsky.com

سلام

مسلما خدایی که بیاد به خواب بنده هاش و لبخند بزنه و آرزو کنه یه خدای دوست داشتنیه ... خیلی عادی ...

خوب از یه خدای عادی می شه انتظار داشت که آرزو بکنه بدون استفاده از قدرت نامحدود خودش

اما حالا که آرزو کرد ، کاش ازش می خواستی علاوه براین که آرزو کرده :

« یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقاْ دوست دارند ،
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند . »

این آرزو هم می کرد که :

یاد بگیرند احساسشونو خیلی عادی بروز بدن و فرصتا رو نسوزونن !!

...

در مورد اون داستان عاشقانه بگم که هنوز تموم نشده

مسیح کوچولو اون موقع عاشق نبوده و معنی عشقم نمی دونسته

اما یکی از برنامه های موجود در لوح فشرده(!)ی دلش در حال اینستال شدن بوده !!! ...

...

ولش کن

آخر فیلمو که نباید گفت

راستی اون مطلب پنجم مردادمو ( قسمت چهار و نیمشو می گم ) حتما نخوندی

مسیح تو اون داستان یه کودک پیش دبستانی ِ عادی بیش نیست

...

خوشحالم که دوباره برگشتی

سربلند بمونی و ایرونی





مهدی شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:39 ب.ظ http://www.gharibaneh.blogsky.com

نوشتم بلخره نوشتم

گلی جون شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:38 ب.ظ http://girl.blogsky.com

خیلی حال کردم.

مسعود یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.mimic.blogsky.com

سلام عزیز
مرسی که سر زدی
وباگ زیبای داری
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد