واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

بی من مرو ! ...

خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب
ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان
ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو

در خم چوگانت می‌تازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو

چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بی‌من مرو

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو

پاییز طلایی ! ...

 

بر زمین می نشیند

و از سر می گیرد پروازش را

برگ پاییزی

چراغ

 

به سوی تو هزار آفتاب سجده می‌کنند

هزار ماه

و از برکت نگاه تو

چراغ‌های کوچه روشن‌اند

تو نبض شاپرک

و قلب عشق

و نظم جاده‌ها

و استقامت تمام آشیانه ی پرندگان

که در مسیر باد لانه کرده‌اند

 

و هر کبوتری برای آب

نیازمند چشم های توست

تو قلب همدمی

و لحظه‌های بغض عاشقان خسته‌ای ...

که نامه‌ای برایشان نمی‌رسد

و نامشان میان ازدحام واژه‌ها گم است

و مردمی که در میان کومه‌ها

و لای چرخ‌دنده‌های این شب سیاه زیست می‌کنند

 

بیا بیا

که سوی تو

هزار آفتاب سجده می‌کنند

هزار ماه ...