پس این همان کمی آرامش بیجهت ،
کی خواهد رسید ؟!
در حیرتم اینجا
این بید سر به راه ... چرا ؟
چرا این همه خسته و خاموش
از شکستن سرشاخههای بلندِ خود حرفی نمیزند !
آیا سکوت
همیشه سرآغاز تمرین ترانه و گفتوگوی باران است !؟
پس تو که با فالِ سبز علف آشناتری،
بگو کی باران خـواهد آمد ؟! ...
...
برخاسته ام؛ چه می بینم ؟! چه ها می بینم ؟! چه دنیایی است !؟ چه زمینی ... ؟ چه آسمانی ... ؟ دیگر زمینی نیست؛ همه آسمان است !؟ هستی سردری ست آبی رنگ؛ ملکوت فرود آمده است؛ ماورا پرده برانداخته است ، آسمان بهشت بر چشم های مجذوب من به لبخند بوسه می زند . آسمان های عرش خدا در قطره ی گرم اشک من غوطه می خورند ...
چه آسمان هایی ! به پهنای عدم ، به جلال خدا ، به گرمای عشق ، به روشنایی امید ، به بلندی شرف ، به زلالی خلوص ، به شستگی صمیمیت ، به آشنایی انس ، به پاکی شکوه زیبا و مهربان «دوست داشتن» ... !
و من اکنون در آستانه ی دنیایی ایستاده ام که در برابرم آنچه از آن دنیای خورشید و خاک و زندگی به چشمم آشنا نمی آید سکوت است و بس و جز آن هر چه می بینم غریب است، ناشناس است اما در اینجا نمی دانم چرا «غریبی هاش به چشمم آشنا می آید»؟ و در آن دنیا که آب بود و خاک و باد و آتش و آدم های اربعه، آشنایی هاش همه به چشمم غریب می آمد . نمی دانم اینجا کجاست ؟ کجایم ؟ چه شده ام ؟ چه خواهم دید ؟ چه خواهم شد ؟ اما احساس می کنم که رها شده ام . گویی بر حریر بستری نرم و زیبا و پاک زاده ام . آنچه خوب احساس می کنم و مرا سرشار از سرور و ایمان و امید کرده است ، اینست که احساس یک پایان می کنم و یک آغاز ، از یک «مرز» گذشته ام و در برابرم افق های آشنا و مهربان و عزیز رهایی باز می شود : رهایی ، رستگاری. اینک ، دریای پاک و پهناور ، «آرامش» و «نجات» در زیر پایم ، اینک آتش خاموش و آرام «نیروانا» بر بالای سرم و من سراپا نگاه ، نگاهی مملو از اشتیاق های معصوم کودکانه ، می نگرم تا از پس این افق ها آنچه طلوع خواهد کرد چه خواهد بود ؟ می گویند : جهانی در آنسوی عدم ، حیاتی در آنسوی مرگ .
چه حالی دارم ! چه کسی آفرینش خویش را حس کرده است؟ آغازشدن خویش را چه کسی به چشم دیده است؟ دارم آغاز می شوم، دارم«خلق» می شوم و خدا لبهایش را به مهر و به نیروی شگفت خدایی و دم آفریدگاری خود بر لب های تشنه ی من نهاده است و از روح خویش در کالبدم می دمد و من زنده گشتن خود را در هر دم او ، حس می کنم . دارم نفس می کشم . دم زدن! در این فضای سرشار از قدس ، چگونه ؟ کجا ؟ در چه هوایی ؟ شسته در چشمه های پاک بامدادان بهارین جهانی دیگر! چه هوایی ؟ باران خورده از ابرهای مهربان و سخاوتنمند رحمت ! چه هوایی ؟ معطر از بوی گل های شکفته در باغ های خرم آرزومندی ، باغ های شکفته در خیال خوش پرواز شاعران ، گل های شکفته در خاطره های معطر فرشتگان ، عاشقان ، عارفان خدا ...
چه می دانم ! اینها همه سخن گفتن یک لال است از معراج پر از شگفتی های یک روح ؛ حکایت گنگ است از خاطرات سفر به سرزمین عجایب ...
...
می گفت که :
تو در چنگ منی
من ساختمت
چونت نزنم ؟!
من چنگ توام
زخمه بزنی
زخمه نزنی
من تن تننم ! ...
جویای راه خویش باش
از اینسان که منم
در تکاپوی انسان شدن !
در میان راه
دیدار می کنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه
می بالد و به بار می نشیند
تا برای دیگران
مأمنی باشیم
و یاری
این است راه ما
راه تو
و من ! ...