در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
- میهن سیارشان -
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد.
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
- در جعبههای خاک -
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک...
شب به روی شیشههای تار
مینشست آرام٬ چون خاکستری تبدار
باد نقش سایهها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج میزد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بیفروغش میخزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستوجو میکرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب٬ ای سر انگشتت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکهی تاریک ماهیهای آرامش
کولبارت را بهروی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پریهای فراموشی ...