شب به روی شیشههای تار
مینشست آرام٬ چون خاکستری تبدار
باد نقش سایهها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج میزد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بیفروغش میخزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستوجو میکرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب٬ ای سر انگشتت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکهی تاریک ماهیهای آرامش
کولبارت را بهروی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پریهای فراموشی ...
سلام
:)
چه زیبا از خواب نوشتی
منم به هوس خواب نویسی افتادم دوباره
سربلند باشی
زیبا بود
سلام پریدخت نازنین
چشمهایت برکه تاریک ماهی های ارامش .........زیبا بود .....من لینکتون کردم ..........شاد باشی عزیز .....فعلا بای