خورشید آخرین غروب خزان پشت کوه رفت
امشب شب تولد نوروز دیگریست
فرشی ز برف بر سر راهش گشودهاند
چون نوعروس کرده به بَر جامه سپید
تق تق
صدای کیست؟
این وقت شب چه کسی کوبه میزند؟
بگشای در
یلداست آمده
آورده با خودش
آجیل و هندوانه و ظرفی پر از انار
انجیر و توت خشک
در دست دیگرش
مهر و صفا و عشق و محبت
گل امید
در گوشه اتاق
کرسیست برقرار
جمعند دور آن
از کوچک و بزرگ
دیوان خواجه حافظ و مادربزرگ و فال
پس شام چله کو؟
یک قرض نان سنگک و یک کاسه آش داغ
فصل خزان سفرت بی خطر، برو
ای اولین سفیر فصل زمستان
خوش آمدی
جاوید باد سنت نیکوی این دیار
نوروز بیبهار
یلدای بیقرار ...
در مجالی که برایم باقی ست
باز همراه شما مدرسهای میسازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سرایندهی عشق٬
آفرینندهی ماست؛
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود میخواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد -به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودا نیست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان.
ترس ما بیرون از دایرهی رحمت اوست.
در مجالی که برایم باقی ست
باز همراه شما مدرسهای میسازم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند.
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند.
و بجز ایمانش
هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند.
مغزها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس.
درسهایی بدهند
که بهجای مغز، دلها را تسخیر کند.
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند.
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند.
غیر ممکن را از خاطرهها محو کنند
تا کسی بعد از این
باز همواره نگوید: هرگز
و به آسانی همرنگ جماعت نشود!
زنگ نقاشی تکرار شود.
رنگ را در پاییز تعلیم دهند٬
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل سبز.
مشق شب این باشد:
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شدهایم.
در مجالی که برایم باقی ست
باز همراه شما مدرسهای میسازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما...