حقیقت گرا نیز گاه به رویا گرفتار می آید ،
رویای حیاتی دیگر
حیاتی صلح آمیز
حیاتی که سر ِ آغاز شدن دارد
حیاتی دیگرگون شده
و رویاهایی به مثابه حقیقت
و قطراتی که سنگ را تواند سفت .
و حقیقت گرا دیگرباره
به واقعیت باز می آید
به هشیواری
تا رویایش را بشناسد
تا بتواند همچنان
مسافر نیکبخت رویاها باشد ! ...
ای سـفـیدا ای سیاهـا ، زنـدگـی مـال شـماهـا
من که تو دنیا غریبم ، خـوش بحال آشنا ها
باهـمین ای آشناهـا، بـی منین ای هـمـصداهـا
تو دلاتون غم ندارین ، ای همه از من جداهـا
شب به چشمـاتون قشنگه،روزتون رنگ شبا نیست
من که قهرم با زمونه،عشق من عشق شما نیست
با غم بی همزبونی خـونه تو میخونه کردم
ســـــــازش دیونه واری با دل دیونه کردم
خـنـده هـا مال شـماها ، گـریه هـا مال دل من
با شراب و شور مستی حل نمیشه مشکل من
از شماها بی وفایی ، از من اما صبر و طاقت
طاقـت و صبرم تمومه خـسته هستم تـا قـیامـت
از شماها بی وفایی ، از من اما صبر و طاقت
طاقت و صبرم تمومه خسته هستم تـا قـیامـت
همچنان که جرقه ای برای آتش زدن و سوختن شهر امپراتوران کافی ست ، از گفته ی شورانگیز تو چنان آتشی بر دلم نشسته که سراپای مرا در تب و تاب افکنده است .
تو آن کشتی ای که مغرورانه باد در بادبان افکنده است تا سینه ی دریا را بشکافد و پای بر سر امواج نهد و
من آن تخته پاره ام که بیخودانه سیلی خور اقیانوس ام ...
در دل سخن شورانگیز تو گاه موجی از پس موج دیگر می زاید و گاه دریایی از آتش تلاطم می کند ، اما این موج آتشین مرا در کام فرو می برد و غرقه می سازد ! ...
" آموزگار گـــر چـــه کردگار نیست
جز کردگار برتر از آموزگار نیست "