هـوا هـوای بـهـار اسـت و بـاده بـادهی نـاب به خنده خنده بنوشیم جرعهجرعه شراب در این پـیاله ندانـم چه ریـختـی پیـداست کـه خوش به جان هم افتـادهاند آتش و آب فـرشتـه روی مـن ای آفـتــاب صبـح بـهــار مــرا بـه جـامـی از این آب آتـشیـن دریــاب بهجـام هستی ما ای شراب عشق بجوش بــه بــزم سـادهی مــا ای چــراغ مــاه بـتـاب گــل امـیـد مـن امـشب شکفته در بر مـن بـیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب مـگــر نـه خــاک ره ایــن خـرابـه بــایــد شد بـیـا کـه کـام بـگیـریـم از ایـن جـهـان خـراب |