زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود
*
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
*
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژهای نبود و هیچکس
شعری از خدا نخوانده بود
*
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت :
«تو دعای کوچک منی»
بعد هم مرا
مستجاب کرد
*
پردهها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگیست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازیی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
*
با خدا طرف شدن
کار مشکلیست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گِلیست !
کاج های زیادی بلند .
زاغ های زیادی سیاه .
آسمان به اندازه آبی .
سنگچین ها ٬ تماشا ٬ تجرد .
کوچه باغ فرارفته تا هیچ .
ناودان مزین به گنجشک .
آفتاب صریح .
خاک خشنود .
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود .
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ ٬
چشم هایی شبیه حیای مشبک ٬
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادرک پاشیده می شد .
فکر
آهسته بود .
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند .
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟! ...