در آئینه وجود او چهره خـود را میبینم.
رنگ یاقـوت و ژرفـای آب
رنگ آسمان و سکوت
رنگ رویارنگ اشک تـو بر کاغذرنگ عشق، آبیست
و من همه چیز را به رنگ آبی میخواهم!...
هوا دلگیر، درها بسته
سرها در گریبان، دستها پنهان نفس ها ابر، دلها خسته و غمگین درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبارآلوده مهر و ماه
زمستان است!...
بی اشک، چشمان تو نا تمام است
و نمناکی جنگل نارساست.دستانت را میگشایی، گره تاریکی میگشاید.لبخند می زنی، رشته رمز میلرزد.می نگری، رسایی چهره ات حیران میکند.دروازه ابدیت باز است، آفتابی شویم.چشمان را بسپاریم که مهتاب آشنایی فرود آمد.در خواب درختان نوشیده شویم که شکوه روییدن در ما میگذرد.باد میشکند.شب راکد میماند.
جنگل از تپش میافتد٬
جوشش اشک همآهنگی را میشنویم!...