گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند
و خورشیدی از اعماق ،
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.
چراغی در دست
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ای برابر آینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم ! ...
هر کسی توتمی دارد ،
و توتم من " قلم " است.
و قلم توتم قبیله من است .
خدای همه قبایل ،
خدای همه عالمیان بدان سوگند می خورد .
به هر چه از آن می تراود سوگند می خورد .
به خون سیاهی که از حلقومش می چکد ، سوگند می خورد .
و من ؟
قلم خویشاوند آن من راستین من است .
عطیه روح القدس من است.
زبان دفترهای خاکستری و سبز من است .
همزاد آفرینش من ،
زاد هجرت من ،
همراه هبوط من
و انیس غربت من
و رفیق تبعید من
و مخاطب نوع چهارم من
و همدم خلوت تنهایی و عزلت من
و یادآور سرگذشت و یادآور سرشت و بازگوی سرنوشت من است .
روح من است که جسم یافته است .
" آدم بودن من " است که شیء شده است .
آن " امانت " است که به من عرضه شده است .
آه که چه سخت و سنگین است !
زمین در کشیدن بار سنگینی اش می شکند .
کوه ها به زانو می آیند و آسمان می شکافد و فرو می ریزد .
قلم ، توتم قبیله من است .
قلم ، توتم من است .
او نمی گذارد که فراموش کنم ، که فراموش شوم ،
که با شب خو کنم ، که از آفتاب نگویم ،
که دیروزم را از یاد ببرم ، که فردا را بیاد نیارم ،
که از " انتظار " چشم پوشم ،
که تسلیم شوم ،
نومید شوم ،
به خوشبختی رو کنم ،
به تسلیم خو کنم ،
که ... !
قلم ، توتم من است ، توتم ما است .
به قلمم سوگند !
به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند !
به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند !
به ضجه های دردی که از سینه اش برمی آید سوگند ... !
که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم .
گوشت و خونش را نمی خورم .
به دست زورش تسلیم نمی کنم .
به کیسه زرش نمی بخشم .
به سرانگشت تزویرش نمی سپارم .
دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم .
چشمهایم را کور می کنم ،
گوشهایم را کر می کنم ،
پاهایم را می شکنم ، انگشتانم را بند بند می برم ،
سینه ام را می شکافم ،
قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم ...
اما قلمم را به بیگانه نمی دهم ...
قلم ، توتم من است .
بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ،
به چهار میخم کوبند ،
تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیبب مرگم شود .
شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد .
تا خدا ببیند که به نامجوئی ، بر قلمم بالا نرفته ام ،
تا خلق بداند که به کامجوئی
بر سفره ی گوشت حرام توتمم ننشسته ام ،
تا زور بداند ، زر بداند و تزویر بداند
که امانت خدا را ، فرعونیان نمی توانند از من گرفت .
ودیعه عشق را قارونیان نمی توانند از من خرید .
و یادگار رسالت را بلعمیان نمی توانند از من ربود ...
هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است .
توتم من ، توتم قبیله ی من قلم است .
قلم زبان خدا است .
قلم امانت آدم است .
قلم ودیعه عشق است .
هر کسی را توتمی است .
و قلم ، توتم من است .
و قلم ، توتم ما است .
گفتم :
آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما اینهمه افسانه نداشت
گفت :
یا تو افسانه ای و قلب من آکنده ز درد
یا من و تو به نگاهی دگر افسانه شدیم
...