واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

مدرسه‌ی عشق!...

 

در مجالی که برایم باقی ست

باز همراه شما مدرسه‌ای می‌سازیم

که در آن همواره اول صبح

به زبانی ساده

مهر تدریس کنند

و بگویند خدا

خالق زیبایی

و سراینده‌ی عشق٬

آفریننده‌ی ماست؛

مهربانی‌ست که ما را به نکویی

دانایی

زیبایی

و به خود می‌خواند

جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ

دوزخی دارد -به گمانم -

کوچک و بعید

در پی سودا نیست

که ببخشد ما را

و بفهماندمان.

ترس ما بیرون از دایره‌ی رحمت اوست.

در مجالی که برایم باقی ست

باز همراه شما مدرسه‌ای می‌سازم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

و ریاضی را با شعر

دین را با عرفان

همه را با تشویق تدریس کنند.

لای انگشت کسی

قلمی نگذارند

و نخوانند کسی را حیوان

و نگویند کسی را کودن

و معلم هر روز

روح را حاضر و غایب بکند.

و بجز ایمانش

هیچ‌کس چیزی را حفظ نباید بکند.

مغزها پر نشود چون انبار

قلب خالی نشود از احساس.

درس‌هایی بدهند

که به‌جای مغز، دل‌ها را تسخیر کند.

از کتاب تاریخ

جنگ را بردارند.

در کلاس انشا

هر کسی حرف دلش را بزند.

غیر ممکن را از خاطره‌ها محو کنند

تا کسی بعد از این

باز همواره نگوید: هرگز

و به آسانی همرنگ جماعت نشود!

زنگ نقاشی تکرار شود.

رنگ را در پاییز تعلیم دهند٬

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه

و عبادت را در خدمت خلق

کار را در کندو

و طبیعت را در جنگل سبز.

مشق شب این باشد:

که شبی چندین بار

همه تکرار کنیم

عدل

آزادی

قانون

شادی

امتحانی بشود

که بسنجد ما را

تا بفهمند چقدر

عاشق و آگه و آدم شده‌ایم.

در مجالی که برایم باقی ست

باز همراه شما مدرسه‌ای می‌سازیم

که در آن آخر وقت

به زبانی ساده

شعر تدریس کنند

و بگویند تا فردا صبح

خالق عشق نگهدار شما...

  

عاشقم!...

 

عاشـقــم عاشـق ستــاره صـبـح 

عـاشـق ابــرهـای سـرگـردان 

عـاشـق روزهــای بـــــارانی 

عاشق هر چه نام توست برآن

آرزو!...

 

خرمن نکاشته‌هامون چشمه نگو آتشفشونِ 

بشماریم نداشته‌هامون هزار هزار تا کهکشونِ 

آرزو دریای شوره دریای شور زندونِ ماهِ 

ماهیا تشنه‌ترینن روی لباشون آهِ و آهِ ...

پاییز مهربان ! ...

 

پاییز مهربان!

آوازهای رنگی خود را ز سر بخوان!

با برگ های قهوه ای و سرخ و زرد خویش

نقش هزار پرده ای از یادها بکش

لختی درنگ کن!

از سطر سطر دفتر یادم عبور کن!

با من کتاب خاطره ها را مرور کن!

تو یادگار عمر به تاراج رفته ای

در روزهای خاطره انگیزت

پیچیده عطر کودکی و نو جوانی ام

من دکمه های لباسم را

با دستهای مهر تو می بندم

در کوچه های خاطره انگیزت

دنبال عمر گمشده می گردم

گلدان شمعدانی و یاسم را

با قطره های مهر تو

آب می دهم

با من بمان!

با من بخوان!

همراه من کتاب زمان را ورق بزن :

زنگ دبستان را زدند

احمد دوباره کنج حیاط ایستاده است

خورشید کم کمک به نوک کوه های غرب

نزدیک می شود

اما هنوز از حسنک نیست یک خبر

معلوم نیست باز چرا دیر کرده است!

فریاد اعتراض حیوان ها می رسد به گوش :

بع بع .... مع مع

کبری هنوز پشیمان است

امسال هم دوباره کتابش را

زیر درخت خانه اشان جا گذاشته

چوپان هنوز هم

دست از دروغ گویی خود برنداشته

با اینکه بره های قشنگش را

همین پارسال گرگ

از هم درید و خورد ...

پاییز مهربان!

با من بساز!

با من برای کوچ پرستو غزل بساز!

من هم کتاب عمر و جوانی را

زیر درخت سبز زمان جا گذاشتم

آموختم دروغ نگویم اما

این گرگ نا بکار

یوسف من را

از هم درید ...

دارد قطار حادثه از راه می رسد

پیراهنم کجاست‌ ؟؟

فانوس هم که نفت ندارد

کو ماه ؟؟ کو سوار ؟؟

باران حادثه است که می بارد

آن مرد در باران می رود

سد هم شکسته است

پطرس کجاست ؟؟

تاب و توان من هم از دست رفته است

بازی تمام شد!

این دست آخر است ...

تقدیر برد و من

ناباورانه باختم !

اما چقدر خوب

من گرگ های گله خود را شناختم !...