بازکن پنجره را
و بکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
و ببین پر زدن بلبل را
که شده مست ز بوی خوش و جان بخش بهار
و ببین مرغک آزردۀ عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گلهای بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نَوَزد بر بدن سبز درخت
یا که شلاق خزان
نکند غنچۀ گل را پرپر
بازکن پنجره را
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریۀ خسته ز بیداد زمستان و خزان
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه و گل پهن شده ست
تک درختی که ز سرما بدنش می لرزید
جامۀ سبز به تن کرده ، تنش گرم شده ست
پولک زرد و سپید
دست خیاط طبیعت
به روی جامۀ سر سبز درخت
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکر او
تور خوش رنگ عروس
که لطیف است به مانند حریر
...
تو از آن سوی تابستان برایم سیب می چینی
من این سو مانده ام دلگیر !
در بند زمستانم
به روی شانه ام انداختی بارانی ات را
مبادا یخ کنم
اما نه ؛
آتش شو !
بسوزانم ...