هـوا هـوای بـهـار اسـت و بـاده بـادهی نـاب به خنده خنده بنوشیم جرعهجرعه شراب در این پـیاله ندانـم چه ریـختـی پیـداست کـه خوش به جان هم افتـادهاند آتش و آب فـرشتـه روی مـن ای آفـتــاب صبـح بـهــار مــرا بـه جـامـی از این آب آتـشیـن دریــاب بهجـام هستی ما ای شراب عشق بجوش بــه بــزم سـادهی مــا ای چــراغ مــاه بـتـاب گــل امـیـد مـن امـشب شکفته در بر مـن بـیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب مـگــر نـه خــاک ره ایــن خـرابـه بــایــد شد بـیـا کـه کـام بـگیـریـم از ایـن جـهـان خـراب |
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
- میهن سیارشان -
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد.
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
- در جعبههای خاک -
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک...
شب به روی شیشههای تار
مینشست آرام٬ چون خاکستری تبدار
باد نقش سایهها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج میزد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بیفروغش میخزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستوجو میکرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب٬ ای سر انگشتت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکهی تاریک ماهیهای آرامش
کولبارت را بهروی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پریهای فراموشی ...