واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

عشق است ! ...

باز این تـرانه هـا را عشق است
رخش سرخ باد پا را عشق است
عشق درگـیر غــروب درد است
باز هم طلوع ما را عشق است
آی از خــانـه ی زخــم و گــریه
غربت بغض گشا را عشق است
آی از آب و هوای بی عشق
بادبان ناخدا را عشق است
اهل بـــی مـرزتـرین دریـــــا باش
آی، اهل همه جا را عشق است 
از غـزل بـاخـتـگـان مــی تـرسـم
شعرهای بی هوا را عشق است
ای قـشنـگ سـازهــا ، آوازهــا
روزهای بی عزا را عشق است ! ...

ساقی مستان ! ...

 

چشم که می گشائی

شب ، این کاسه ی سیاه و سوخته را بر کف می گیری

و از اشکهایت لبالب می کنی

هیچ اقیانوسی به عمق اشکهایت نمی رسد !

کف پاهایت انتهای زمین است

و سقف آسمان

تا شانه هایت کوتاه است

آندم که سرت از سینه ات امان پذیرفت

هیچ لاله یی به دنیا نبود

که تعظیم کنان بر تو سلام نفرستاد ...

ترانه ی پاییز ! ...

پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سرِ کاج
پاشویه پُر از برگ خزان دیده زرد است

هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لبِ برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشه دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تنِ هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند

سر باز از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند:
- پاییز چه زیباست
 من نیز بخوانم :
- پاییزِ دو چشمِ تو چه زیباست.
چه زیباست! ...

پاییز ! ...



در زیر پایم

برگ کوچکی صدا می‌کند ؛

پاییز! ...