دم غروب٬ میان حضور خستهی اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را میدید.
درختان شکوفه میزدنند٬
پرندگان نغمه میسرودند٬
سبزهها نمناک بودند٬
سراسر زمین میدرخشید.
و ناگهان من خود درختان٬ گلها٬ پرندگان و سبزهها بودم
و دیگر هیچ " منی " وجود نداشت.
در آئینه وجود تو چهره خود را می بینم٬
تو بسیار بیشتر از آنچه می توانم بگویم٬ میشنوی
تو آگاهی را میشنوی.
تو همراه با من٬
به جایی میروی که واژههای من نمیتوانند تو را ببرند!...