دریچهء باز قفس بر تازگی باغ ها سِرانگیز است .
اما ، بال از جنبش رسته است .
وسوسهء چمن ها بیهوده است .
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است .
در چشم پرنده قطرهء بینایی است :
ساقه به بالا می رود ،
میوه فرو می افتد ،
دگرگونی غمناک است .
نور ، آلودگی ست .
نوسان ، آلودگی ست .
رفتن ، آلودگی ست .
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است .
چشمانش پرتو میوه ها را می راند .
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است .
سرشاری اش قفس را می لرزاند .
نسیم ، هوا را می شکند :
دریچهء قفس بی تاب است !...
وقتی پرنده ای را
معتاد می کنند
تا فالی از قفس به در آرد
و اهدا نماید آن فال را به جویندگان
خوشبختی
تا شاهدانه ای به هدیه بگیرد
پرواز ... ،
قصهء بس ابلهانه ایست
از معبر قفس !!! ...
نـاگـهـان پـرده بـرانـداخـتـه ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
زلف در دست صـبا گوش بفرمـان رقیب
اینچنین با همه در ساخته ای یعنی چه
شاه خوبـانـی و منظور گدایان شده ای
قدر این مـرتبـه نشناخـتـه ای یعنی چه
نه سـر زلـف خود اول تـو بدستـم دادی
بـازم از پـای درانـداخــتــه ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سِر میان
وز میان تـیغ به مـا آختـه ای یعنی چه
هر کس از مهرهء مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کـج باخته ای یعنی چه
حـافـظا در دل تنـگـت چـو فـرود آمـد یار
خـانـه از غـیر نـپـرداخـتـه ای یعنی چه
هرگز آرزو نکرده ام
یک ستاره در سراب آسمان شوم ،
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبوده ام .
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقهء گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند .
باروَر ز میل
باروَر ز درد
روی خاک ایستاده ام ،
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیمها نوازشم کنند .
از دریچه ام نگاه می کنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
جز طنین یک ترانه جستجو نمی کنم
در فغان لذتی که پاکتر ،
از سکوت سادهء غمیست .
آشیانه جستجو نمی کنم
در تنی که شبنمیست ،
روی زنبق تنم .
بر جدار کلبه ام که زندگیست
با خط سیاه عشق یادگارها کشیده اند
مردمان رهگذر :
قلب تیر خورده
شمع واژگون
نقطه های ساکت پریده رنگ
بر حروف درهم جنون
هر لبی که بر لبم رسید ،
یک ستاره نطفه بست
در شبم که می نشست
روی رود یادگارها .
پس چرا ستاره آرزو کنم ؟
این ترانهء منست ؛
دلپذیر
دلنشین
پیش از این نبوده بیش از این ! ...