هر گاه پنجره را میگشایم،
تا اوج باران میروم،
و نگاهم که میخواهد تمام روشنی باران را
در وجودم سرریز کند.
ظهری بدون آفتاب روشن٬
سپید٬ و خدایی که جلوهاش در تمام هستی است.
و من
که میخواهم باران تمام روحم را،
جسمم را،
قلبم را٬
با خود بشوید.
و کتابی که نخوانده مانده،
و وقتی که میگذرد
با من
بی من
وقتی که با خود تنها ماندهام.
با ترنم موزون یک زندگی، و شکستن،
ماندن،
هستی؟!...