واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

آدمی!...

 

آگاه نیست آدمی از گشت روزگار

شادان همی‌نشیند و غافل همی‌رود

دل٬ بسته‌ی هواست گزیند ره هوا

تن٬ بنده‌ی دل آمد و با دل همی‌رود

هر باطلی که بیند گوید که هست حق

حقی که رفت گوید باطل همی‌رود

ماند بدان‌که باشد بر کشتی‌ای روان

پندارد اوست ساکن و ساحل همی‌رود!...

رویا!...

 

پروانه 

 

آه ای پروانه

رویایت چیست؟

وقت بال زدن

غزل برای درخت!...

 

تو قامت بلند تمنایی ای درخت!
 همواره خفته است در آغوشت آسمان
 بالایی ای درخت.
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
 زیبایی ای درخت.
وقتی‌که بادها
 در برگ‌های درهم تو لانه می‌کنند٬
 وقتی‌که بادها
 گیسوی سبز فام تو را شانه می‌کنند٬
 غوغایی ای درخت.
وقتی‌که چنگ وحشی باران گشوده است٬
 در بزم سرد او
 خنیاگر غمین خوش‌آوایی ای درخت.
 در زیر پای تو
 اینجا شب است و شب‌زدگانی که چشمشان
 صبحی ندیده است.
 تو روز را کجا؟
 خورشید را کجا؟
 در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
 پیوند می‌کنی٬
 پروا مکن ز رعد پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت
 سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما
 با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت...

گندم‌زار!...

 

گندمزار 

گندم

خورشید روستاست

وقتی‌که باد موج می‌اندازد

در گیسوی طلایی گندم‌زار 

...