واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

واگویه ها

در دیده‌ی من اندرا * وز چشم من بنگر مرا * زیرا برون از دیده‌ها * منزلگهی بگزیده‌ام

بیا بیا برویم!...

 میان این برهوت
این منم٬ من ِ مبهوت
بیا بیا برویم
به آستانه‌ی گل‌های سرخ در صحرا
و مهربانی را
ز قطره قطره‌ی باران ز نو بیاموزیم.
بیا بیا برویم
به سبزه زار که گسترده سینه در صحرا
بیا که سبزه‌ی ‌آن دشت را لگد نکنیم
و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم.
گیاه تشنه‌ لب دشت را به شادابی
ز آب چشمه‌ شراب شفا بنوشانیم
بیا بیا برویم
و مهربانی خود را به خاک عرضه کنیم
که دشت تشنه‌ی عشق است و شهر بیگانه
بیا بیا برویم
که نیست جای من و تو
که جای شیون نیز
نه سوز سرما اینجا
که خشمی آتش وار
به شاخه‌‌ی سر نزده‌ی هر جوانه
می‌سوزد
نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز
که شعله های غضب جوجه پرستو را
درون بیضه به هر آشیانه می‌سوزد 

تمام مرتجعانِ غول٬ گولِ دنیایند
همیشه سد بلندی به راه فردایند  

بیا بیا برویم
که در هراس از این قوم کینه توزم من
و سخت می‌ترسم
که کار را به جنون
و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند
چگونه می گویی
به هر کجا که رویم آسمان همین رنگ است
بیا بیا برویم
آه من دلم تنگ است
بیا بیا برویم
کجاست نغمه‌ی عشق و نسیم آزادی
در این کویر نبینم نشان آبادی
نشانه‌ی شادی
دلم گرفت از این شیوه‌های شدادی
بیا بیا برویم
خوشا که رستن و رفتن
به سوی آزادی... 

نظرات 5 + ارسال نظر
مسیح سه‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:08 ب.ظ http://aaddee.blogfa.com

سلام

:)

شعر جالبی بود

هر چند که مسیح عادی با معنای رفتنش یه جورایی مشکل داره

خب
اگه منظور از رفتن
سفر در بعد چهارم باشه
مسیح عادی کاملا باهاش موافقه ...

اما
با فرار مغزا !! ...
نه
چرا که اسمش روشه
فرار
نه رفتن

...

:)

چشم
یه کمی گرفتاری شغلی
یه کمی تنبلی
یه کمی کند شدن لبه های ذهن بازیگوش عادی
یه کمی ترس
یه کمی احتیاط
یه کمی دودلی
یه کمی امید
یه کمی ...

اینا رو که روی هم بریزی

می شه معجونی که

کم کاری مسیح عادی رو شکل می ده

اما

به پاس زحمات آبجی بزرگوار

چشم

سعی می کنم

...

سربلند بمونی و ایرونی

سارینا سه‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:15 ب.ظ http://sarinaa129.persianblog.ir

و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم
دلم پروانه ای شد!
هوای شاپرک خانوم زد به سرم.برای خواهر کم حوصله م داشتم داستانش رو تعریف می کردم بهش گفتم قصه ش قشنگه ولی دلم خیلی میگیره وقتی گوش می کنم بهش.
یه حس خاصی میاد سراغم! انگار این روزها آدم دیگه ظرفیت مهربون بودن و عاشق شدن و عاشق موندن رو نداره

یاسر شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:57 ب.ظ http://asemooni.blogsky.com

منو با خودت ببر...

بی تو هرگز گل من

بیژن سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:56 ب.ظ

سلام پریدخت عزیز
خوب هستی؟
روزی ما دوباره کبوترهایمان راپیدا خواهیم کرد.
ومهربانی دست زیبایی راخواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود بوسه است
وهر انسان
برای انسان
برادریست.
روزی که دیگردرهای خانه شان رانمی بندند
قفل افسانه ایست
وقلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هرسخن دوست داشتن است
تاتو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف/ زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجو قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود/ بوسه باشد.
روزی که توبیایی /برای همیشه بیایی
ومهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که مادوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم........
ومن آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر نباشم.

دوستدار همیشگی شما
سلامت وموفق باشید.

حتی روزی
که دیگر نباشم ...

ایمان پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:49 ب.ظ http://neihamboon.blogsky.com

سلام پری جان
خوبی؟ممنونم که بازم به من سر زدی
منم بد نیستم فعلا دنبال معالجه هستم ۲۰روزی شیرازدرگیر همین مسئله بودم
مواظب خودت باش
تو بهترینی
بای ایمان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد